معظم له میفرمایند :
روز پنجم آذر سال ۱۳۵۷بنا بود که یک راهپیمایی بسیار سنگین در گرگان صورت بگیرد و دولتمردان اینجا هم خیلی حساس شده بودند، به همین خاطر آنها به دستور مقامات بالا یا با اجازه خودشان تصمیم به مقابله با راهپیمایان را گرفته بودند.
در حالی که در راهپیماییهای قبل از آن با طرح و برنامهریزی بسیار خوبی که توسط بنده و بعضی دیگر از آقایان روحانی هدایت میشد پلیس تا مدتی فقط از دور مراقبت میکرد.
ولی برای پنجم آذر به ما اعلام کردند که کشتار میشود و حتی شب قبل از پنجم آذر چند بار از فرمانداری و از پادگان گرگان سرهنگ شیرازی [فرمانده آن] با من و بعضی از روحانیون تماس گرفتند و گفتند که فردا قرار است بزنند و ماموران دستور تیر دارند.
لذا راهپیمایی فردا خطرناک است و از من میخواستند که شرکت نکنم.
این روحانی مبارزه ادامه داد: اما من نپذیرفتم و جواب دادم که چنین چیزی ممکن نیست زیرا ما خودمان از مردم برای این برنامه دعوت کردهایم، چطور خود ما در آن شرکت نکنیم؟!
این دیگر نهایت برخورد دوگانه ما تلقی خواهد شد.
حتی گاهی خواهش میکردند که در صف مقدم نباشیم ولی این را هم نمیپذیرفتم، چون وقتی خود ما دعوتکننده هستیم پس باید خود ما هم در صف مقدم باشیم.
خلاصه مردم در امامزاده عبدالله گرگان جمع شدند و ما هم به آنجا رفتیم.
قبل از حرکت راهپیمایی، در آن روز من به اتفاق دو نفر دیگر [آقای حاج ابراهیم صالحی و آقای فرشاد] نزد پلیس رفتیم و من به افسر مسئول آنجا که فکر میکنم سرگرد جهانشاه بود، گفتم: ما امروز میخواهیم تظاهرات آرامی برگزار کنیم و آرامش آن را هم تضمین میکنیم و اگر شما مایل نیستید که از این مسیر (خیابان شهدا) به طرف شهرداری برویم از آن مسیر (خیابان شهید رجائی) به طرف چهار راهمیدان میرویم و سخنرانی میکنیم.
اما آن افسر گفت تظاهرات نکنید که ما امروز دستور تیراندازی داریم، بعد من گفتم بالاخره شما میخواهید در این شهر زندگی کنید و مردم خانه و زندگی شما را میدانند کجاست آن افسر در جوابم گفت تهدید نکن خودت هم امروز کشته میشوی.
من هم جوابی دادم به این معنا که ما آمادهایم برای شهادت و باز او پاسخی به این مضمون داد که ما هم سرباز جانباز شاه هستیم.
من گفتم میخواهم با بیسیمِ شما با سرهنگ شیرازی صحبت کنم و آنها گفتند نمیشود و خلاصه مذاکره ما با افسر شهربانی به نتیجه نرسید، لذا ما برگشتیم به طرف جمعیت.
ما هنوز به جمعیت نرسیده بودیم که پرتاب گاز اشکآور و تیراندازی ماموران ابتدا هوایی بعد هم زمینی به طرف مردم شروع شد.
در آن واقعه اقلا ۹ نفر بلکه بیشتر به شهادت رسیدند. [آن روز وقتی تیراندازی شد و جمعیت پراکنده شدند] ما از پشت امامزاده از مسیر گرگانجدید بیرون رفتیم و گفتم برویم به بیمارستان [پهلوی سابق] تا ببینم چند نفر شهید شدهاند.
در حالی که هنوز تیراندازی و شلیک گلوله ها به صورت هوایی و زمینی توسط پلیس ادامه داشت، به بیمارستان رسیدیم که دیدم گلوله مغز آقای سید نظام الدین نبوی ـ که یکی از بستگان ما بود ـ را متلاشی کرده و شهید شده است.
در بیمارستان خواستم که به اورژانس بروم تا هم از مجروحان واقعه عیادت کنیم و هم تعداد شهداء را بدانم اما از مسیر شیبی که مخصوص رفت و آمد برانکاردهای چرخدار بود رفتم و چون پله نداشت دست مرا گرفتند و کمک کردند تا وارد اورژانس شدم.
با مشاهده این صحنه گویا برخی تصور کرده بودند که لابد من تیر خوردهام که دستم را گرفتهاند و به اورژانس میبرند تا مرا معالجه کنند. از طرف دیگر هم گویا دختر خانمی از مشهد به فردی در گرگان تلفن زده بود و پرسیده بود که در گرگان چه خبر بوده و او هم گفته بود که تعداد زیادی شهید و مجروح شده اند.
و از جمله به پای آقای طاهری هم شلیک کرده اند و مجروح شده است، در صورتی که من آن روز مجروح نشده بودم.
متاسفانه من در آن بحران و آن همه خشونت پلیس تک و تنها بودم و تحت تاثیر مسائلی قرار نگرفتم حتی رئیس ژاندارمری به یکی از دوستان ما گفته بود که به فلانی بگو در این میدان تنهاست.
پلیس گرگان برای روز پنجم آذر تصمیم بسیار خون باری را گرفت و اجمالا عده زیادی به شهادت رسیدند شاید ۹ نفر همان روز و بعدها هم شاید اضافه شد.
چون بعضی از آنهایی که مجروح شده بودند به شهادت رسیدند و رعب عجیبی هم در شهر برقرار کردند.
به اکثر خیابانها ریختند و بالاخره با رگبار گلوله هوایی و زمینی مردم را از صحنه دور کردند و همین باعث شد که خیلی ها هم کنار رفتند
من یادم است که آن روزها تنها جایی که به اصطلاح رفت و آمدی بود و درش باز مانده بود مدرسه امام صادق(علیه السلام) بود.
البته مساجد را علما به عنوان اعتراض به خشونت دستگاه پلیس همه تعطیل کرده بودند و غالب این مدعیان به اصطلاح حرکت انقلابی که خودشان را وارث انقلاب میدانستند اینها هم همه فراری شدند و به خانه ها پناه بردند و تنها جایی هم که باز بود مدرسه امام صادق(علیه السلام)بود
روز بعد از واقعه (ششم آذر سال ۱۳۵۷) بنا بود که جنازه شهداء تشییع شود که باز ماموران نمیگذاشتند.
فکر میکنم فقط یکی از شهداء را توانستیم تشییع کنیم.
البته پلیس آن روز خشونت را به حد اعلی رسانده بود و نمیگذاشت که کسی وارد امامزاده عبدالله شود. لذا مردم متفرق شدند . اما من در امامزاده نشسته بودم و منتظر بودم که آن شهید عزیز را غسل بدهند و من نمازش را بخوانم.
یکی از هدفهایی که پلیس ها دنبال میکردند این بود که نگذارند نماز بر جنازه مطهر شهداء اقامه شود تا مردم بگویند کسانی که خودشان مردم را به راهپیمایی دعوت کردند، خودشان از ترس برای نماز شهداء حاضر نشدند و آنها را بدون نماز گذاشتند و از ترس در رفتند و کاری کردند که شهداء بدون انجام مراسم نماز دفن شوند! و این برای آبروی روحانیت هم بد بود.
آن روز اکثر جمعیت خودشان را کنار کشیدند ولی من واقعا ماندم و تا نزدیک ظهر در امامزاده ماندم و نماز بر آن شهید را خواندم
یادم هست که آن روز آقای فرحزاد مرا با ماشین از پشت امامزاده به منزلم برد و پس از نماز ظهر و عصر مجددا به امامزاده برگشتم و بر بقیه شهداء نماز خواندم.
در آن زمان متولی امامزاده ظاهرا با ساواک مرتبط بود. اینکه آیا عضو بود یا نه نمیدانم ولی وقتی ماموران تلفن میزدند او هم به شکلی جواب میداد که تحریک کننده به نظر میآمد مثلاً میگفت: هنوز امامزاده را به رگبار نبسته اند، حاج آقا طاهری هم اینجاست
حداقل این بود که مرا بترساند تا از آنجا بروم در حالی که ما مصمم بودیم تا بر شهداء نماز نخواندهایم دست بر نداریم که به حمدالله بر تمام جنازههای شهدای پنجم آذر نماز خوانده شد.
البته در آن موقع چون بنا بود که مساجد در اعتراض به جنایات رژیم بسته باشد، مسجد ما هم تعطیل بود.
ولی به مدرسه ام [حوزه علمیه امام صادق (علیه السلام)] رفت و آمد میکردم.
پلیس هم هر وقت به کوچه مدرسه ما میرسید، یک رگبار یا گلولهای شلیک میکرد و میرفت که به همین خاطر کوچه ما هم در این قضایا شهید داشت
در میان پلیسها فردی به نام سلیمیزاده بود که خیلی خشن و بد دهان بود و به مردم بد و بیراه میگفت و از عالِم گرفته تا مردم عادی به همه فحاشی میکرد و همه را مورد ضرب و شتم قرار میداد.
حتی یک وقتی عدهای از مردم جلوی کیوسک مطبوعاتی سر کوچه مدرسه ما [کوچه هتل خیام] جمع بودند که سلیمی زاده رسیده بود و به آنها گفته بود، اینجا چه میکنید؟
گفته بودند ما منتظر روزنامه هستیم چون در آن دوره مردم برای اطلاع از اخبار حوادث انقلاب در شهرستانها، بیشتر روزنامه میخریدند، در نتیجه سلیمیی زاده به آنها گفته بود: عجب! من فکر میکردم شما برای تشییع جنازه طاهری اینجا جمع شدهاید.
ثبت دیدگاه