یک روز سر ظهر، چند نفر از دفتر رئیس جمهور آمدند و گفتند که آیت الله خامنه ای می خواهد، به رسم سرکشی به منزل شهدا، به خانه شما بیایند. آقا خیلی رک و صریح و مؤدبانه گفت: «کمتر از نیم ساعت به اذان ظهر باقی مانده و نزدیک خانه ما یک مسجد هست. تشریف بیاورید و با هم برویم نماز جماعت بخوانیم. بعد از نماز جماعت در خدمت شما هستیم.»
سرگروهشان گفت: «رئیس جمهور هم بنا دارند بعد از نماز تشریف بیاورند. ما فقط برای هماهنگی خدمت شما رسیدیم.»
کمتر پیش می آمد از آقا انتقاد کنم. بسیاری از مردم، مسئولان، و علما به صراحت و بی تعارفی او عادت داشتند.[۱] وقتی آن چند نفر رفتند، گفتم: «آقاء من شرمنده شدم. کاش این طور نمیگفتی!» گفت: «شرمندگی ندارد. وقت نماز نزدیک شده و نماز بر هر کاری مقدم است.»
بعد از نماز، آیت الله خامنه ای با چند نفر آمدند. توی خانه مبل داشتیم، اما ایشان روی زمین نشستند و ما هم همگی روی زمین نشستیم، من در دبیرستان رفاه معلم دخترانشان بودم، اما سکوت کردم. آقای بابایی در مورد محمد صحبت کرد و من را هم معرفی کرد و گفت: «خانم من اصالتا ژاپنی اند.»
قدری که گفت وگوی ما ادامه پیدا کرد، زینب، دختر بلقیس، که سه ساله بود، آمد و النگوی طلایش را برای کمک به جبهه به آقای خامنه ای داد.
آقای خامنه ای، که صمیمی، مهربان، و با لبخند سخن می گفت، پرسید: «شما که یزدی هستید باید نشانه ای از یزد داشته باشید.» ما هم در خانه باقلوای یزدی داشتیم، جلوی ایشان و بقیه میهمانان گذاشتیم. وقت رفتن گفتند: «شما هم یک روز تشریف بیاورید منزل ما، برایتان سیب زمینی و تخم مرغ پخته آماده می کنیم.»[۲]
وقتی آقای خامنه ای را دیدم، آرزو کردم کاش یک روز امام خمینی را هم ببینم. این آرزو را در مدرسه رفاه برای یکی از همکاران مطرح کردم. او هم با ارتباطی که داشت، برای من نوبت ملاقات گرفت. باورم نمی شد به دیدن امام می روم. آنچه از دین فهمیده بودم به تمامی در شخصیت امام جمع شده بود.
اعمال و رفتار او شبیه پیامبران خدا در قرآن بود که توصیفش را خوانده بودم. وقتی در حسینیه ساده جماران امام را دیدم، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. امام در ایوان نشسته بود و یک عرقچین سفید روی سر و یک پارچه بلند سفید روی پایش داشت، صورتش مثل آفتاب می درخشید و با وقار نگاه می کرد.
چند نفر از خانم ها صحبت کردند. نفر قبل از من، که همسر شهید بود، صحبتش طولانی شد. نوبت به من که رسید گلویم خشک شد و ضربان قلبم بالا رفت. نتوانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. فقط گریه می کردم. یکی آنجا مرا به امام معرفی کرد و امام نگاهی به من کرد و آرام گفت: «ایدکم الله»
وقتی برگشتم، فکر کردم خواب دیده ام. برای همکارم قصه دیدار را تعریف کردم و حسرت خوردم که نتوانستم با امام صحبت کنم، تقاضا کردم دوباره برای من وقت ملاقات بگیرد.
بار دیگر به ملاقات امام رفتم. احساس کردم در کنار رسول خدا، حضرت محمد(ص)، نشسته ام. امام مثل آفتاب می درخشید و تماشایش نگاهم را گرم و دلم را آرام می کرد. برخلاف دفعه قبل، راحت حرف زدم و خودم را خوب معرفی کردم و گفتم که از ژاپن آمده ام و چند سال است مسلمان شده ام و پسرم سال گذشته در جبهه به شهادت رسیده است. امام هم، مثل دفعه پیش، با نظری آکنده از عنایت، دعایم کرد و گفت: «خدا شما را تأیید کند و خدا قبول کند.»
انگار قرار بود مزد صبوری ام را یک سال پس از شهادت محمد به تمامی بگیرم. هنوز گرم دیدار آیت الله خامنه ای و امام خمینی بودم که از بعثه حج و زیارت دعوت نامه ای آمد و مرا به عنوان مادر شهید به سفر حج دعوت کردند. با گروهی از زنان در بخش تبلیغات حج فعال شدیم و برای روز برائت از مشرکین برنامه ریزی کردیم.
یکی از کارهایمان توزیع عکس ها و پیام های امام دور از چشم پلیس خشن عربستان در میان مردم بود. یک روز شرطه ها با لباس بلند عربی ریختند داخل بعثه. ما هم اعلامیه ها و عکس ها را داخل پلاستیک گذاشتیم و توی سیفون دستشویی پنهان کردیم. تعدادی از مردم همان روز به خاطر خشونت پلیس زخمی شده بودند و پلیس به دنبال تعدادی دیگر تا داخل ساختمان بعثه آمده بود و عکس بزرگ امام را، که از پنجره به بیرون آویزان کرده بودیم، پاره کردند و رفتند.
مسئولان بعثه می دانستند نقاشی من خوب است؛ وسایل نقاشی آوردند و من به جای عکس پاره شده امام عکس دیگری کشیدم. شعارها را هم روی پارچه مینوشتیم و با چرخ خیاطی میدوختیم تا در مراسم استفاده کنیم. برای اجرای مراسم روز عرفه، آرام و قرار نداشتیم. بیشتر شبها با گروهی سه چهار نفره از خانم ها به خانه ای نزدیک مسجدالحرام می رفتیم و کلمه رمزی را می گفتیم و در را به رویمان باز می کردند و از داخل جعبه میوه اعلامیه ها را در می آوردند و ما زیر چادر می گذاشتیم و به بعثه می آوردیم.
دوست نداشتم ایام حج تمام شود. قبل از تشرف به مکه، عکس کعبه را دیده بودم، اما این همه انسان را ندیده بودم که به دور مکانی بگردند. مردم با عشق و علاقه طواف می کردند و این خیلی برای من عجیب بود. هر روز خدا را بر نعمت پذیرش اسلام شکر می کردم و هر بار در حین طواف دور خانه کعبه محمد را کنار خودم میدیدم.
بعد از انجام دادن مناسک حج، به مدینه، شهر پیامبر، رفتیم. همین که از اتوبوس پیاده شدم، بی اختیار یاد مصیبتهای حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) افتادم و بغض کردم و اشکهایم سرازیر شد. مدینه بیشتر در من تأثیر داشت. هر روز میرفتم و خانه حضرت زهرا(س) را زیارت می کردم. روز آخر، روز وداع، راوی توضیح داد دختر پیامبر آنجا می نشستند و گریه می کردند؛ به این دلیل آن مکان بیت الاحزان» نامیده شده است. سخن راوی دلم را آتش زد. از نشستن در بیت الاحزان سیر نمیشدم و حواسم نبود مدیر کاروان با صدای بلند فریاد می زند: «داریم می رویم، کسی جا نماند.» همه رفتند. مدیر کاروان تا پای رکاب اتوبوس رفت و برگشت و من همانجا نشسته بودم. این بار با اخم و لحنی تند گفت: «شما نمی خواهید بیایید. فقط شما مانده اید. به قصد رفتن به فرودگاه و برگشت به ایران، سوار اتوبوس شدم، ولی چشم از بیت الاحزان برنمیداشتم؛ گویی جانم در آنجا جا مانده بود.
پی نوشت ها:
[۱] آیت الله موحدی کرمانی، امام جماعت مسجد مسلم بن عقیل: «آقای بابایی خیلی آدم منظم و وقت شناسی بود. یک بار که منزلشان دعوت بودم، کمی زودتر رسیدم دیدم بقیه دوستانی که دعوت بودند جلوی در هستند. پرسیدم: چرا داخل نمی روید؟ گفتند: در را باز نمی کند. گفته قرارمان ساعت دو بوده، الان ده دقیقه به دو است.» (مصاحبه حضوری، ۲۷/۹/۱۳۹۷)
[۲] سبا بابایی (کونیکو یامامورا): سال ۱۳۹۸ پس از ۳۶ سال با گروهی از بانوان خدمت رهبر انقلاب اسلامی رسیدم. یکی از حاضران مرا معرفی کرد و گفت که ایشان همسر شهید هستند.
آقا فرمودند که ایشان را می شناسم، مادر شهید هستند نه همسر شهید. باور نمی کردم که پس از این همه سال خاطره آن روز در ذهن ایشان باقی مانده باشد. در پایان دیدار پیشنهاد دادم که خوب است مراسمی مشابه مراسم سالگرد بمباران هیروشیما در شهر سردشت همه ساله برگزار شود.»
ثبت دیدگاه