همه معصومین(ع) در زمان حیات خود و همچنین بعد از شهادتشان کراماتی داشته اند، چون حیات و ممات آنها نزد پروردگار یکی است. کرامات ائمه(ع) چیزی شبیه معجزات انبیاست با این تفاوت که نبی برای اثبات نبوت خود معجزه می آورد ولی کرامات امامان برای اثبات امامت آنها نیست. هر چند که وجود این کرامات مقام آنها را در نزد مردم بالاتر می برد. صدور کرامت از معصومین (ع) با توجه به مقام والای آنها امری مشخص و اثبات شده است. اما در مورد غیر معصومین نیز امری دور از ذهن نیست. صاحبان کرامت افرادی هستند که تمام نیتشان رضای پروردگار است نه خودنمائی و همه آنها می دانند که این کرامات به اذن پروردگار متعال می باشد، همان گونه که خداوند در سوره ی مائده به حضرت عیسی(ع) یاد آوری می کند که معجزات تو به اذن من است. صاحب کرامت مانند آئینه ایست که مهربانی و لطف خاص خداوند را منعکس می نماید. در جلد ۲۲ کتاب عوالم العلوم به طور پراکنده کراماتی از امام رضا(ع) نقل شده است که گاهی این کرامات شامل حال فردی خاص یا شامل حال جامعه مسلمانان و یا شامل حال حیوانات شده است. این مقاله کرامات رضوی را به روش توصیفی دسته بندی نموده است.
مقدمه
کرامت در فرهنگ معین به معنای بزرگی ورزیدن، جوانمرد گردیدن، عطاکردن، بخشیدن، دادن آنکه قدر و مرتبت برتر دارد.
در فرهنگ دهخدا کرامات چیزی عجیب و خارق عادت است که از بعضی مردمان بزرگ گاه گاه صدور می یابد، اشیاء نفیس، نوازش ها، جوانمردی ها، بزرگی ها
ارباب کرامت: کسانی هستند که از آنها کرامت صدور می یابد.
درفرهنگ دهخدا: معجزه: امر خارق العاده است که به دست مدعی نبوت ظاهر شود موافق دعوی او، و چون خرق عادتی از نبی صادر شود که خلق از آوردن مثل آن عاجز آید آن را معجزه گویند و چون از ولی خرق عادتی پیدا گردد آن را کرامت خوانند و چون خرق عادتی از کافر به ظهور آید آن را استدراج می گویند.
کرامات گاهی برای اثبات مقام معصومین از آنها صادر می شده است و گاهی باعث محکم شدن ایمان موحدان و اطمینان یافتن قلب آنها بوده است و گاهی سبب دعوت به اسلام و اثبات حقانیت این دین بوده است وگاهی بارقه ای در زندگی شیعیان بوده است که آنها را از گرفتاری های فردی و اجتماعی و سیاسی نجات داده است.
درکتاب عوالم العلوم از کرامات حضرت بیشتر به معجزه تعبیر شده است.
– معجزاتی که از آن حضرت بیان گردیده است بعضی مربوط به کارها و حالات شگفت انگیز آن حضرت می باشد مثل
۱- معجزات آن حضرت در آگاهی از امور غیبی
۲- معجزه آن حضرت در بیرون آوردن شمش طلا از زمین
۳- معجزه آن حضرت در بیرون آوردن آب از صخره
۴- معجزه آن حضرت در سخن گفتن منبر با ایشان
۵- معجزه آن حضرت در اقرار جمادات به امامت ایشان و سلام بر او
۶- معجزه آن حضرت در زنده کردن مردگان به اذن خدای تعالی
۷- معجزه آن حضرت در ورود به بصره و کوفه با طی الارض و مناظراتی که با جاثلیق و رأس الجالوت داشته است
۸- آگاهی آن حضرت از همه زبان ها و آگاهی آن حضرت از زبان پرندگان
۹- آگاهی آن حضرت از زبان حیوانات وحشی و چهارپایان
۱۰ – معجزات ویژه حضرت
قسمت دیگر ابواب فضائل و مناقب و شئون والای حضرت می باشد که در ۸ باب بیان شده است:
۱- اطاعت باد از او
۲- اطاعت درندگان از او
۳- اطاعت ملائکه از آن حضرت
۴- اطاعت جن از آن حضرت
۵- در این که سلاح رسول ا… نزد آن حضرت است
۶- در این که خواب و بیداری آن حضرت یکی است
۷- دیدن آن حضرت، پیامبر خدا را
۸- استجابت دعاهای آن حضرت
درکتاب عوالم العلوم درجلد۲۲ که مربوط به مناقب و فضایل امام هشتم علیه السلام می باشد، در فصل معجزات و کرامات، این معجزات از کتب مختلفی چون «عیون اخبارالرضا»، «رجال کشی»، «کافی»، «بصائرالدرجات»، «الخرائج و الجرائج»، «مناقب ابن شهر آشوب» «کشف الغمه»، «مشارق الانوار»، «ثاقب المناقب» و. .. توسط راویان مختلف گردآوری شده و بیان گردیده است که گاهی یک معجزه توسط چند راوی با اختلافات اندکی بیان شده است که همین امر بر وثاقت آن می افزاید.
در برخی از این معجزات و کرامات گاهی فرد حاجت وخواسته ای از امام داشته است و بدون اینکه حاجت خود را بر زبان آورد از طرف حضرت حاجت خود را می گرفته است مثل ریان بن صلت که از امام پیراهنی می خواسته تا در آن کفن شود و خدمت حضرت عرض نمی کند امام هنگام خداحافظی به ایشان می فرمایند ای ریّان برگرد آیا دوست نمی داری که پیراهنی از لباس های تنم را به تو دهم، همچنین در معیون اخبارالرضا آمده است که بزنظی گفته است من در امامت امام رضا علیه السلام شک داشتم نامه ای به امام نوشتم تا در آن اذن ملاقات بخواهم و پیش خود گفتم هنگامی که به خدمت اش برسم در مورد سه آیه که به ذهن ام سپرده بودم سؤال خواهم کرد.
پاسخ نامه به این صورت آمد که فعلاً ملاقات با من بسی دشوار است… فعلاً این کار برایت ممکن نیست. سپس پاسخ آن سه آیه از قرآن را که می خواستم سوال کنم نوشته بود و به خدا سوگند هیچ کدام از آن آیات را برای او ذکر نکرده بودم.(احمدی،ترجمه عوالم العلوم ،۹۱ ،ص۳۷)
گاهی عده ای در تنگنای اقتصادی قرار می گرفتند و از حضرت طلب گشایش می کردند و حضرت با قدرت امامت خود گرفتاری آنها را برطرف می نمودند مثل معجزه آن حضرت در بیرون آوردن شمش طلا از خاک و تبدیل خاک به طلا، با بعضی معجزات ایشان امامت حضرت بر بعضی ثابت می شد و دل بعضی مطمئن می گشت مانند «معجزه آن حضرت در سخن گفتن منبر با ایشان» و همچنین معجزه آن حضرت در اقرار جمادات به امامت ایشان و سلام بر او از کتاب دلائل الامامه: سعد بن سلام می گوید خدمت امام رضا علیه السلام رسیدم درحالی که مردم درباره امامت اش اختلاف و هیاهو داشتند و می گفتند:
او شایسته امامت نیست. زیرا پدرش به او وصیت نکرده است ده نفر از ما نشستند و با او صحبت کردند من از چیز جامدی که زیر ایشان بود شنیدم می گوید: او امام من و امام هرچیز است و نیز سعد گوید: امام رضا علیه السلام وارد مسجد شهر- بغداد- شد. خودم دیدم که دیوارها و چوب ها با او سخن می گویند و به او سلام می دهند.(همان،ص۷۳). افرادی هم بوده اند که با مناظره با ایشان و مشاهده علم وکرامات حضرت چون در دل خود عناد داشتند باز از پذیرش حق ابا می نمودند مثل جاثلیق مسیحی وراس الجالوت.(بحرانی،عوالم العلوم ،۱۴۳۰ ه ق،ج۲۲،صص۱۳۴-۱۴۳)
در عیون اخبارالرضا: ابوصلت هروی می گوید: امام رضا علیه السلام با مردم به زبان های خودشان صحبت می کرد و فصیح ترین و داناترین مردم به هر زبان و لغتی بود. روزی به او گفتم ای پسر رسول خدا! من از آگاهی شما از این زبان ها با این اختلافی که دارند در تعجب هستم فرمود: اباصلت! من حجت خدا برخلقش هستم و امکان ندارد که خدا کسی را حجت خود بر مردمی قرار دهد که زبان آنها را نمی داند آیا این کلام امیرالمؤمنین را نشنیده ای که فرمود: «به ما فصل الخطاب داده شده»؟
آیا فصل الخطاب چیزی جزو شناخت زبان هاست؟ (همان،ص۱۴۵) یعنی یکی از کرامات امام این است که به زبان همه مردم آگاهی دارد چون او امام همه خلائق است و هر کس بتواند با زبان خود با ایشان سخن بگوید. علاوه بر آن که حضرت به زبان همه مردم آگاه است به زبان پرندگان و حیوانات وحشی و چهارپایان نیز آگاه است. در بصائر الدرجات آمده است که سلیمان می گوید با امام رضا علیه السلام در باغ ایشان بودم که گنجشکی آمد و مقابل او نشست و شروع کرد با صدای بلند جیک جیک کردن، یک سره با صوت بلند جیک جیک می کرد و این طرف و آن طرف می پرید. امام به من فرمود فلانی! می دانی این گنجشک چه می گوید؟ گفتم خدا و رسول و فرزند رسولش داناترند فرمود: «او می گوید ماری در اتاق می خواهد جوجه هایم را بخورد» برخیز این عصا را بردار و مار را بکش، سلیمان می گوید عصا را برداشتم و وارد اتاق شدم، دیدم ماری در اتاق می چرخد آن را کشتم.(همان،ص۱۴۷)
در بخش معجزات ویژه آن حضرت در دلائل الائمه ابراهیم بن سعید می گوید: به امام جواد علیه السلام گفتم پدرت را دیدم که دست به خاک می زند و آن را درهم و دینار می سازد فرمود: در شهر تو کسانی هستند که خیال می کنند امام به پول نیازمند است پدرم برای آنان دست به خاک زد تا به ایشان بفهماند که گنج های زمین به دست امام است،(همان،ص۱۵۲) تمام گنجینه های هستی در دستان امام است و ما مسلمانان اگر حقوق واجب خود مثل خمس و زکات را بپردازیم وظیفه خود را انجام داده ایم و نبایستی منتّی بر سر کسی داشته باشیم.
در قسمت دیگری از این کتاب که ابواب فضائل و شئون والای حضرت بیان شده است:اطاعت تمام هستی از جمله باد و درندگان و ملائکه و جن و. .. از ایشان بیان گردیده است. در دعوت راوندی آمده است امام جواد علیه السلام فرمود: یکی از اصحاب امام رضا علیه السلام مریض شد امام به عیادت او رفت و از او پرسید چطوری؟ گفت سخت و دردناک، حضرت فرمود: مرگ را ندیدی آن چه دیدی فقط کاری بود که مرگ در ابتدا با تو می کند و بدین وسیله گوشه ای از احوال خود را به تو نشان می دهد مردم دو دسته اند: کسانی که با مرگ راحت می شوند و کسانی که با مرگشان، دیگران از دست آنها راحت می شوند. ایمانت به خدا و ولایت را تجدید کن تا از کسانی باشی که با مرگ راحت می شوند.
آن مرد همین کار را کرد. آن گاه گفت ای پسر رسول خدا! اینان فرشتگان پروردگار من هستند که بر شما سلام می کنند. آنها روبه روی شما ایستاده اند اجازه بدهید بنشینند. امام فرمود: بنشینید ای فرشتگان پروردگار من! سپس به مریض فرمود: از ایشان بپرس آیا دستور داشتند که در حضور من بایستند؟ مریض گفت از آنها پرسیدم گفتند اگر همه فرشتگانی که خدا آفریده است در محضر شما باشند، برای شما خواهند ایستاد و تا اجازه ندهید نخواهند نشست خدای بزرگ به آنان چنین دستور فرموده است. آن گاه مرد چشمانش را بست و گفت سلام بر تو ای پسر رسول خدا این شمایید که در کنار محمد (صلی ا… علیه و آله) و امامان پس از او در برابرم ایستاده اید این را گفت و جان داد.(همان،ص۱۵۷)
در کتاب عوالم العلوم معجزات زمان های دورتر مطرح گردیده است و با توجه به اینکه کرامات و معجزات امامان معصوم علیهم السلام در طول همه زمان ها جریان داشته است به بیان چند نمونه از این کرامات در عصر حاضر از کتاب کرامات امام رضا علیه السلام می پردازیم، بعضی از این کرامات گاهی مربوط به یک شخص خاص می شده است مانند کرامتی که آیت الله مرعشی نجفی بیان نموده اند که در شب اول قبر آیت الله مرتضی حائری برایش نماز لیله الدفن خواندم و بعد از آن سوره یاسین را تلاوت نمودم و ثوابش را به روح آن عالم هدیه نمودم چند شب بعد او را در عالم خواب دیدم. کنجکاو بودم بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیا چه خبر است؟ پرسیدم آقای حائری اوضاع آن چطور است؟
آقای حائری راضی و خوشحال به نظر می آمد در فکر رفت و پس از چند لحظه انگار که از گذشته ای دور صحبت کند شروع به تعریف کرد. وقتی از خیلی مراحل گذشتیم، همین که بدن مرا درون قبر گذاشتند . .. بدجوری احساس بی کسی و غربت کردم… ناگهان متوجه صدایی از پشت سر شدم. .. آقا که لبخند بر لب داشته و با نگاهی سرشار از عطوفت و قدرشناسی به من می نگریستند فرمودند: «من علی بن موسی الرضا هستم آقای حائری! شما ۳۸ مرتبه به زیارت من آمدید من هم ۳۸ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد این اولین مرتبه اش بود.(صبوری،کرامات امام رضا علیه السلام ،جلد ۱،صص۱۳۹-۱۴۱ ) یعنی امام طبق آیه ۸۵ سوره نساء «و اذا حُییتّم بتحیّهٍ فَحیّوا باَحسن منها اَوُ ردوّها» زیارت آقای حائری را جبران فرمودند.
گاهی اوقات کرامات حضرت شامل حال یک ملت و یک کشور شده است هم چنان که به نقل از آیت الله میرزا مهدی آشتیانی آمده است:
بدجوری دلم گرفته بود. مریضی از یک طرف، قرض داری و بدهکاری هم از طرفی دیگر. و از همه بدتر جوشی که برای از بین رفتن دین در کشور ایران می زدم. حوالی عصر بود و نسیم خنکی توی حیاط می وزید و آب های زلال داخل حوض را موج دار می کرد. قرآن را برداشتم و رو به قبله ایستادم. چند تا صلوات فرستادم و آیۀ « وَ عِندَهُ مَفاتِحُ الغَیب» را خواندم و لای قرآن را باز کردم. «بسمِ اللهی الرَّحمنِ الرَّحیم» سورۀ «محمّد صلی الله علیه و آله» آمد. جواب استخاره، بسیار عالی بود.
با این که وضو داشتم به سمت حوض رفتم و دوباره وضو گرفتم. همۀ ماهی طلایی های داخل حوض جمع شده بودند آنجایی که آب وضو می ریخت روی آب ها! خانه خلوت بود و کسی در منزل نبود. جانماز حصیری ام را آوردم و انداختم رویِ گلیمی که گوشۀ حیاط، توی سایه پهن بود. و قامت بستم. دو رکعت نماز حاجت خواندم و ثوابش را اهداء کردم به روح پاک رسول الله صلی الله علیه و آله، می خواستم بگویم؛ «یا رسول الله صلی الله علیه و آله»، ولی نمی توانستم. غلتیدن دو قطره اسک گرم بر روی گونه هایم را که به سوی انبوه ریش هایم در حرکت بود حس کردم. بعدش هم بغضم ترکید و های های زدم زیر گریه. پرده ای از اشک جلوی چشمانم را پوشانده بود و به خوبی، پیش رویم را نمی دیدم.
ناگاه از لابلای همان پرده، چشمم افتاد به آقای بلند بالایی که مقابلم ایستاده بود؛ «خدایا! چه می بینم؟ نکند خیالاتی شده ام؟! بله، حتماً خیالاتی شده ام.» با پشت دست هایم، چشمانم را مالیدم، اشک هایم را پس زدم و با دقّت نگاه کردم. نه! خیالاتی نشده بودم. آقایی بلند بالا در برابرم ایستاده بود که مثل خورشید می درخشید و بوی خوشی که از وجودش بر می خواست، فضا را پر کرده و هوش از سرم برده بود. بی اختیاز از جا جستم و مؤدبانه دربرابرش ایستادم و عرض کردم: «اَلسلامُ عَلَیکَ یا رَسُولَ اللهِ صلی الله علیه و آله» نمی دانم ازکجا فهمیدم که رسول الله صلی الله علیه و آله است! آقا با مهربانی جواب سلامم را داد و پرسید:
– تو را چه شده است میرزا مهدی؟ من هم که دل پری داشتم، از خدا خواسته، سفره دلم را باز کردم که:
– آقاجان! این روزها بدجوری دلم گرفته و گیج و منگ شده ام. بی پولی و بدهکاری از یک طرف و بیماری و ناخوشی هم از طرف دیگر، چنگ به گلویم انداخته اند و دارند خفه ام می کنند. حالا اینها به کنار، هر طوری شده تحمّل می کنم. اما چیزی که برایم قابل تحمل نیست این است که شاهد از بین رفتن دین و ایمان در این مملکت باشم. این روزها، دینداری و خداپرستی دارد جایش را به بی دینی و مادّه پرستی می دهد. جوان های ما دارند کمونیست می شوند و این «تقی ارانی» هم که شده بلندگوی شیطان. می ترسم آخر این مرد، ایران را هم مثل روسیه، بی دین کند. .. حرف هایم که به اینجا رسید، آقا لبخندی زد و فرمود:
– ما امورِ ایران را به فرزندمان رضا واگذار کرده ایم.
تا خواستم چیزی بگویم دیدم از آقا خبری نیست. امّا آن بوی خوش، مدّت ها در فضای منزل باقی ماند. بویی که هرگز همانندش را حسّ نکرده بودم و تا کنون نیز حسّ نکرده ام. مدّتی به این طرف و آن طرف دویدم. به مطبخ و اتاق ها و حتی کوچه هم سر زدم ولی از آقا خبری نبود که نبود! این بود که بار سفر را بستم و راه مشهد الرّضا علیه السلام را در پیش گرفتم. .. پیش روی مبارک حضرت ایستاده بودم و درحالی که اشک می ریختم، با توجّهِ کامل، زیارتنامه امام رضا علیه السلام را می خواندم:
«اَشهَدُ اَنَّکَ تَشهَدُ مقامی، وَ تَسمَعُ کَلامی، وَ تَرُدُّ سَلامی، وَ اَنتَ حَیٌّ عِندَ رَبِّکَ مَرزُوقٌ . ..»
«شهادت می دهم که تو مرا می بینی، و سُخنم را می شنوی، و جواب سلامم را می دهی، و زنده ای و نزد پروردگارت روزی می خوری. ..»
به اینجای زیارتنامه که رسیدم دیدم آقایی نورانی و ماهرخسار، بر روی تختی از نور، بر فراز ضریح نشسته است و از جمعیّت زائرین خبری نیست! آقا در جواب سلام من، فرمود:
– و علیک السّلام ای میرزا مهدی. از ما چه می خواهی؟ و من از سیر تا پیاز حرف هایی را که به رسول الله صلی الله علیه و آله عرض کرده بودم، خدمت آقا امام رضا علیه السلام هم عرض کردم. آقا در جوابم فرمود:
– امّا قرض هایت، ادا خواهد شد. و امّا بیماری ات جزوِ قضا و قَدَرِ حتمی الهی است که در نهایت به نفع شما می باشد ولی در عین حال عمری طولانی خواهی داشت. و امّا از بابت تقی ارانی نگران نباش. زیرا من ضامنِ کشور ایران هستم و این کشور زیر نظر من می باشد! با شنیدن این سخنان، آرامش و اطمینان، سرزمین وجودم را تسخیر کرد و گذشتِ زمان صحّتِ این دو مکاشفه را به اثبات رسانید. (همان،صص۹۶-۱۰۰ )و این نشان می دهد که امام رضا علیه السلام در همه زمان ها به دوستان و محبّان خود عنایت وتوجه ویژه دارند.
در داستان دیگری که از آیت الله بهجت نقل شده است:
فرقی نکرده، دوران همان دوران است و آدم ها همان آدم ها! هنوز هم روی این کره ی خاکی، شمر و یزیدهای فراوانی پیدا می شوند، حتی کسانی که از آن شمر و یزید و حرمله ی معروف، بدجنس تر و قسیُّ القلب ترند و به قول امام معصوم علیه السلام؛ کُلُّ یَومٍ عاشُورا وَ کُلُّ اَرضٍ کَربَلا عاشورای سال ۱۳۷۳ شمسی مهشد مقدس را که به خاطر دارید، همان عاشورایی که به عاشورای رضوی معروف شد.
همان عاشورایی که در آن، بدون اعلام قبلی و بدون صف آرایی و لشگرکشی، جنگی یک سویه و جنایتی یک طرفه، فجیع و بزرگ، در مکانی بس رفیع و مقدس که به تعبیر پیامبر بزرگ و عظیم الشأن اسلام صلی اللّه علیه و آله و سلم؛ قطعه ای از بهشت می باشد رخ داد! یادتان که نرفته است خدود ساعت یک و نیم- دوی بعدازظهر روز عاشورا بوذ که ناگهان صدای انفجاری مهیب، در بین صدای حسین- حسین هزاران عزادار از سراسر جهان، در فضای ملکوتی و آسمانی شهر مقدس مشهد پیچید و جهانیان را به شگفتی واداشت که؛ این ها دیگر چه جنایتکارانی هستند؟!
بمب در نزدیکی ضریح امام رضاعلیه السلام، آن هم در قسمت بالاسرِ حضرت که ارزش معنوی بیش تری دارد و در میان جمعیت انبوه و فشرده ی صدها، بلکه هزارها زائر بی گناه، اعم از پیر و جوان و حتی کودکان و نوزادان شیرخوار منفجر شد و فاجعه ای جبران ناپذیر به بار آورد و علاوه بر تن های ده ها نفر شهید و مجروح، جان های میلیون ها نفر عاشق و آزاده را سخت آزرد!
همگان را باور بر این بود که باعث و بانی این جنایت عظیم را امام رضا علیه السلام پیش از مجازات اصلی که در عالم آخرت خواهد بود- در همین جهان و پیش از فرا رسیدن روز اربعین حسینی، مجازات خواهد نمود و همین گونه هم شد، به زودی شخص بمب گذار توسط سربازان گمنام امام زمان(عج) شناسایی شد و درست ۳۹ روز بعد، یعنی یک روز قبل از فرارسیدن اربعین، در یک درگیری مسلحانه، در یکی از خیابان های شهر تهران، همانند آبکش، سوراخ- سوراخ شده و به درک واصل گشت!
پس از ماجرای بمب گذاری در حرم رضوی در روز عاشورا، کسی امام رضا علیه السلام را در عالم رؤیا دید، و از آن حضرت علیه السلام پرسید:
– آقاجان! جانم فدات! آن زمانی که آن ملعون قسیّ القلب از خدا بی خبر، توی حرم شما، آن هم در کنار ضریح شما بمب گذاشت و آن همه زائر و عاشق شما را و به خاک و خون شما کجا تشریف داشتید؟
و آن حضرت که چهره اش را هاله ای از غم و اندوه، احاطه کرده و اشکی زلال و پاک چشمان زیبا و جذاب و مشکینش را در خود غرق نموده بود، آهی کشید و فرمود: در آن زمان من کنار ضریح شش گوشه ی جدّم امام حسین علیه السلام در کربلا بودم.(همان،صص۸۳-۸۷) و این نشان داد که امام در حیات ظاهری وغیر ظاهری خود همراه با همه هستی بر جد مظلومش می گرید.
گاهی افرادی حاجات معنوی از امام داشته اند و امام این درخواست ها را با بزرگواری اجابت می کردند: از آیت اللّه حسن زاده آملی نقل شده است:
زمانی که در ابتدای راه طلبگی مشغول صرف ایام در اسم و فعل حرف و محو در فراگیری صرف و نحو در مسجد جامع آمل بوده و عزمی راسخ و ارادتی ثابت در سحرخیزی و ولعی سیری ناپذیری در کسب علم و دانش داشتم در شبی فرخنده و سحری مبارک به خوابی فرو رفتم که از هزاران سال بیداری برای من برتر و سازنده تر بود، دیدم که به ارض اقدس رضوی مشرف شده ام مرا به مسجدی بردند که مزار حبیبی از احبّاء خدا بود نفهمیدم آن ولی خدا چه کسی بود اما به من گفتند در کنار تربت این ولی خدا دو رکعت نماز حاجت بگذار و حاجت خود را از خدا بخواه که برآورده است من هم با تمام وجود و حضور قلب و خشوع تمام دو رکعت نماز حاجت خواندم و بزرگترین حاجت خود را که عشق و آرزوی من محسوب می شد از خدا خواستم و آن «علم» بود آن گاه مرا به محضر باهر النور ولی ا… الاعظم ثامن الحجج حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام مشرف نمودند از شدت شوق سر از پا نمی شناختم و چنان لذت معنوی حس کردم که قابل توصیف احساس سبکی و رضایت می کردم چنان که گویا اصلا روی زمین نبودم.
خواستم کلمه ای بر زبان جاری کنم اما جز عرض ادب و ابلاغ سلامی مختصر بر زبانم جاری نشد حتی نتوانستم از آن سرور درخواست علم و دانش کنم، حضرت فرمود نزدیک بیا، نزدیک رفتم و بر چشم روی مابرک امام رضا علیه السلام گشودم دنیایی از نور و زیبایی و جذابیت بود و قامتی رشید و بلند بالا داشت! آب دهانش را در فضای مبارک دهانش جمع کرد و بر لبان آورد و به من اشاره فرمود بنوش!
و برای این که من بتوانم بنوشم با بزرگواری به سوی من خم شد، من هم زبانم را آوردم و با تمام حرص و ولع آن آب علم و حیات را از کوثر دهان مبارکش نوشیدم گویا که شیرین ترین آب حیات بود و تاکنون هرگز هیچ خوردنی و نوشیدنی ای تا بدان حد در ذائقه ام مزه نکرده است!
در همان حال و در همان لحظه به قلبم خطور کرد که امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام فرمود:
«رسول خدا صلی الله علیه و آله آب دهان مابرکش را بر لبان آورد و من آن را نوشیدم و هزار باب علم از آن به روی من گشوده شد که از هر بابش هزار باب دیگر بر روی من باشد!»
پس از آن امام رضا علیه السلام طی الارض را عملاً به من نشان داد و پس از آموزش علم طی الارض از آن خواب نوشین شیرین که از هزار سال بیداری برای من بهتر بود به در آمدم. (حسن زاده آملی ،هزارویک کلمه،ج۱،صص۳۴۲-۳۴۳) و چه علمی کامل تر از علمی است که بی واسطه از خود امام دریافت گردد و چه برکاتی شامل فرد خواهد شد.
در پایان به نقل کرامتی از حجة الاسلام و المسلمین مهدی انصاری می پردازیم که بسیار جای تأمل دارد و نشان می دهد تمام عالم هستی مورد توجه امام هست حتی اگر کسی در آن طرف دنیا باشد وروی قلبش پرده نیفکنده باشد به هر آئینی که باشد مورد عنایت امام قرار خواهد گرفت چه این امام در حیات ظاهری باشد و چه در حیات معنوی.
در یک شب سرد زمستانی سال ۱۳۷۲ وارد صحن انقلاب شدم. سرما تا عمق استحوان های انسان نفوذ می کرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه ی خود می زد بیرون. صحن هم به طرز کم سابقه ای خلوت بود. به دالانی که بین صحن انقلاب و صحن مسجد گوهرشاد وجود دارد وارد شدم. متوجه جوانی با حدود ۳۵ سال سن شدم که چمدان مسافرتی نسبتاً بزرگی داشت و از یکی – دو نفر چیزی پرسید، ولی انگار آن ها نتوانستند جوابش را بدهند. به سوی من آمد و گفت:
– شب بخیر آقا!
به زبان انگلیسی حرف می زد، آن هم با لهجه ی آمریکایی رایج در کشور کانادا. وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گل از گلش شکفت، ادامه داد:
– ببخشید! آقای علی بن موسی الرّضا، کجا هستند؟ می خواهم ایشان را ببینم.
راستش را بخواهید حسابی جا خوردم. پرسیدم:
– معذرت می خواهم. ممکن است خودتان را معرّفی کنید؟
– من دانشجوی رشته حقوق در دانشگاه تورنتوی کانادا هستم. اصالتاً لبنانی ام ولی در کانادا متولّد شده ام و دینم «مسیحیّت» است.
– یعنی شما یک «مسیحی» هستید؟
– بله، یک مسیحی کاتولیک.
با تعجّب پرسیدم:
– پس حالا در این جا چه کار می کنید؟!
– دعوت شده ام که آقای علی بن موسی الرضا علیه السلام را ملاقات کنم.
– چه کسی شما را دعوت کرده است؟
– خودِ ایشان.
دیگر حسابی گیج شده بودم. با وجود آن همه سابقه ی تبلیغ دینی در داخل و خارج کشور، تا کنون نشنیده بودم که حضرت علی بن موسی الرّضا علیه السلام، شخصاً از کسی دعوت کرده باشد که به دیدارش بیاید، آن هم از یک جوان مسیحی کانادایی!! ادامه دادم:
– شما ایشان را دیده اید؟
– بله سه یا چهار بار.
این دیگر برایم باور کردنی نبود، از این رو پرسیدم:
– یعنی شما با چشمان خودتان علی بن موسی الرّضا علیه السلام را دیده اید؟!
– بله دیده ام، البتّه در عالم رؤیا.
– یعنی اگر الان او را ببینید می شناسید؟
– بله، البتّه.
موضوع، دیگر خیلی جالب شده بود. از او خواهش کردم چند دقیقه ای وقتش را به من بدهد و با هم در کناری بنشینیم و صحبت کنیم. او هم قبول کرد. کم کم داشت هیجان بر من غلبه می کرد. ضربان قلبم تُندتر شده بود. پرسیدم:
– ممکن است نحوه ی آشنا شدنتان با آقا علی بن موسی الرّضا علیه السلام را از اوّل و به طور کامل برای من بیان کنید؟
– بله، البتّه. یک شب داشتم در یکی از خیابان های شهرِ تورنتو قدم می زدم که دیدم جمعیّت زیادی در جایی تجمّع کرده اند و رفت و آمد زیادی در آن جا صورت می گیرد. آن ساختمانی را هم که مردم به آن جا رفت و آمد می کردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی نمودم.
معلوم شد آن جا مسجد مسلمانانِ ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است. وارد شدم ببینم چه خبر است. چند نفر از آن ها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامدگویی مرا کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی نمودند. مرشدِ آن ها داشت سخنرانی می کرد، آن هم به زبان انگلیسی، و همه با دقت به سخنانش گوش فرا می دادند.
من هم محو گفته هایش شدم و برای اوّلین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم. هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه می کردند، یکی هم به من دادند. من هم خیلی خوشحال شدم و تشکّر کردم. وقتی قدم زنان در پیاده رو خیابان به سوی خانه ام حرکت می نمودم، همه ی هوش و حواسم به حرف هایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجّه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کِی به منزلم رسیدم!
وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم زیرا فردا دیگر فرصت این کار را نمی یافتم. هر ورقی از آن کتاب را که می خواندم وسوسه می شدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! آن کتاب درباره ی قدّیسِ مسلمانی بود به نام «علی بن موسی الرّضا». شخصیّت و سخنان زیبا و روحانی آن قدّیسِ آسمانی مرا مجذوب خود نموده و تمامی قلمروِ اندیشه ام را تسخیر کرده بود.
لحظه ای نمی توانستم از فکر آن قدّیس خارج شوم. توی رختخوابِ خودم دراز کشیده بودم و با آن که تا صبح چیزی نمانده بود نمی توانستم بخوابم. بالاخره متوجّه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود. سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتّی در فیلم های تخیّلی هم ندیده بودم و همه کاره ی آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمی شدی. از او خواهش کردم که چند لحظه ای با من بنشیند. او هم قبول کرد. وقتی نشست با خوشرویی پرسید:
– با من کاری دارید؟ من هم با دستپاچگی و مِنّ و مِنّ کنان جواب دادم:
– بَ… بَ.. بله! متأسفانه من شما را نشناختم!
– مرا نشناختی؟! من «علی بن موسی الرّضا» هستم.
– علی بن موسی الرضا؟! این اسم را شنیده امّا به خاطر نمی آورم. ..
– من همان کسی هستم که شما تا پایان شب کتابِ مرا مطالعه کردید و در پایان، توی لبنان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدّیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم».
این را که شنیدم، گُل از گلم شکفت و پرسیدم:
– آه، بله، بله. یادم آمد. حالا شما کجایید؟
– درحال حاضر، پیشِ تو و میهمانِ توام.
– دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما.
– خُب می توانی میهمان من باشی.
– میهمان شما؟ این که عالی است. ولی جای شما کجا است؟
– ایران.
– کجای ایران؟
– شهری به نام مشهد.
چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را می شناختم، امّا هرگز اسم مشهد را نشنیده بودم! رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر. این بود که پرسیدم:
– آخر من چه طور می توانم به دیدار شما بیایم؟!
– من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم می کنم.
بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگی های فروش بلیتِ هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت، و گفتند:
– به آن جا که رفتی، می روی سراغ شخصی که پشت میز شماره ی چهار است، نشانی را می دهد، بلیتت را می گیری و به ملاقات من می آیی.
جالب است که او حتّی نام مرا نپرسید! وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدّی نگرفتم. ولی چند شبِ پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم. آخرین شب به من گفت:
– چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟
تا این جمله را گفت از خواب پریدم. خیس عرق بودم و قلبم به شدّت می زد. دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری می کردم. اوّلِ وقت به راه افتادم. همه ی نشانی ها درست بود. وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره ی چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت:
– چند روز است که بلیتِ شما صادر شده است، چرا نیامده اید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید! خواستم از مبلغ هزینه ی بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت: تمام هزینه ی بلیتِ شما قبلا پرداخت شده است. بعد هم بلیت را داد دستم. بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها؛ «تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو».
پس از شنیدن این حرف ها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حدّ هیجان زده شده بودم، رنگ چهره ام کاملا عوض شد و ضربان قلبم شدیدتر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن. گفتم:
– ببخشید، ممکن است بلیت شما را ببینم؟ او هم بلیت را از جیبش درآورد و به من داد. یک بلیت کاملا عادی بود با همان مشخصاتی که خودش تعریف کرده بود. پرسیدم:
– تا حالا کجا بودی؟
– همین الان از راه رسیده ام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علی بن موسی الرضا، او هم مرا آورد به این جا و پیاده کرد. حالا نمی دانم که چه طور می شود ایشان را ملاقات کرد؟!
دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجّه لرزش تن و تغییر رنگ چهره ام شد و پرسید:
– آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شده اید؟! نکند حالتان خوب نیست؟!. ..
– نه، نه، حال من کاملا خوب است. فقط از این که می بینم شما مورد توجّه آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام واقع شده اید خوشحال و خرسند و کمی دچار هیجان گشته ام.
– آخر برای چی؟
– برای این که این شخص از بزرگ ترین قدّیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را می شناسد آرزو می کند بتواند مورد توجّه او قرار گیرد، حتّی برای لحظه ای کوتاه! . ..
جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمّل شلّاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت:
– ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟ چمدان و کفش ها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم. هنوز از پلّه های تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیّت را دید:
– این جمعیّت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار می کنند؟!
– این ها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا علیه السلام به این جا آمده اند.
– امّا من فکر می کردم ایشان تنها از من دعوت کرده اند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا. .. حالا توی این شلوغی، چه طور می توانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات کنم.
– مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟ چرا. پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد.
– حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرّفی کنیم؟
– او نیازی به معرّفی ندارد. همان طور که قبلاً به دیدارِ تو آمده، خودِ او همین جا صدایت خواهد کرد. به خوبی می شد برق شگفتی و تعجّب را در چشمان او دید. امّا دیگر چیزی نپرسید و با هم از پلّه ها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت نمودیم. او نمی دانست که ضریح چیست! گفت:
– حتماً ایشان در جای بلندی نشسته اند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو می کنند.
– نه!
– نکند این شخص، یک موجودِ خیالی است و وجود خارجی ندارد؟
– نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمی تواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیتِ رفت و برگشتِ تو را نیز برایت تأمین نماید و. .. کم کم دیگر به ضریح نزدیک شده بودیم. پرسید:
– چرا این مردم به این صندوق چسبیده اند؟!
– آخر، آقا علی بن موسی الرّضا علیه السلام داخل آن می باشد.
– آیا می شود او را دید؟
– بله.
– چطور؟
– همان گونه که خدا را در دل می بینی.
– بله، درست است.
– آیا تا به حال حضرت عیسی علیه السلام را دیده ای؟
– بله، بارها، امّا در خواب.
– آقا علی بن موسی الرّضا هم همان طور برایت مجسّم خواهد شد، زیرا او در بیش از هزار سال قبل به دست دشمنانش شهید شده است.
– شهید؟! آها، بله، توی آن کتاب نوشته بود که من شهید شده ام، ولی من معنای آن را نفهمیدم.
– در فرهنگ اسلام، شهید به کسی می گویند که در راه خدا و راهنمایی انسان ها و نجات بشریّت کار می کند و بالاخره به وسیله ی انسان های پست و پلیدی که دشمن خدا و بشریّت و خوبی ها هستند کشته می شود و به مقام معنوی بس بلندی در نزد خدا دست می یابد.
– پس اکنون او زنده نیست؟! و من این همه راه را برای دیدن کسی پیموده ام که هزار سال پیش کشته شده است؟!
– بله، مثل حضرت عیسی علیه السلام که دو هزار سال قبل در دنیا بوده است و شما هنوز هم با او ارتباط دارید.
– حالا ایشان چه گونه با ما ارتباط برقرار می کند؟
– مگر تو نحوه ی ارتباط خدا با بشر را نمی دانی؟ اصلاً تو چطوری با حضرت مریم علیها السلام و حضرت عیسی علیه السلام ارتباط برقرار می کنی؟
– خُب ما یک چیزی در جهان غرب داریم که دانشمندان و روانکاوان درباره آن صحبت می کنند. ..
– بله، ارتباطی است به نام «تله پاتی»، یعنی ارتباط روحی بین دو انسان، از راه دور. درست است؟
– بله، همین طور است.
– خب، ارتباط آقا علی بن موسی الرّضا علیه السالم با شما هم از همین قسم است، البتّه از نوع بسیار پیشرفته ترِ آن، یعنی یک نوع ارتباطِ خدایی، بین یک انسان قدّیسِ آسمانی و یک انسان زمینی. و تو امشب می توانی از این طریق با او صحبت کنی و مورد عنایت و لطف او قرار بگیری. ..
پس از ردّ و بدل شدن این حرف ها، برای این که در میان اذحام جمعیّت، اذیت نشود، او را از سمت بالا سرِ حضرت به نزدیک ضریح هدایت نمودم و گفتم:
– تو در هیم جا بایست تا خودِ آقا به دیدارت بیاید.
بعد هم کتاب دعایی را باز کردم و در کنارِ وی مشغول خواندن زیارت نامه شدم، امّا راستش را بخواهید تمام هوش و حواسم متوجّه جوان کانادایی بود و از خواندن زیارت نامه چیزی نفهمیدم. او هم به ضریح زُل زده بود و انگار که رفته باشد توی یک عالم دیگر ناگهان به زبان آمد و گفت:
– آقای علی بن موسی الرّضا. .. و بی آن که سلامی بکند ادامه داد:
– شما مرا دعوت کردید، من هم آمدم و. …
حدود یک ساعت و نیم با امام رضا علیه السلام حرف زد و اشک ریخت، اشکی به پهنای تمامِ صورتش! من بعضی از حرف هایش را می فهمیدم و بعضی را نه. وقتی ملاقاتش به پایان رسید به او گفتم: گمان نمی کردم شما این همه راه را برای دیدن کسی آمده باشی و آن وقت با دیدنش این چنین گریه کنی!
– بله، خودم هم گمان نمی کردم، اما جذّابیّت فوق العاده ی این قدّیس آسمانی، بی اختیار مرا به گریه وامی داشت، بخصوص لحظه ی پایانی دیدار که به من گفت: «شما دیگر خسته شده اید، بروید و استراحت کنید، فردا منتظرِ شما هستم».
این جدایی و انفصال برایم خیلی سخت بود و اشک مرا بیش تر در آورد!. ..
بی آنکه جوان کانادایی نمازی بخواند و یا دعایی بکند از حرم خارج شدیم. در هتل تهران یک اتاق دو نفره برایش گرفتم تا بتوانم خودم هم درکنارش باشم و ماجرا را پی بگیرم. پس از صرف شام، پرسیدم:
– با آقای علی بن موسی الرّضا علیه السلام چه صحبت هایی کردی؟
– از ایشان سوال هایی کردم و ایشان هم جوابم را داد. سوال هایی درباره ی دنیا، آخرت، انسانیّت، عاقبت انسان و آینده ی بشریّت. بعد هم به من سفارش کردند که؛ «اگر می خواهی درهای روشن زندگی و بهشت دنیا و آخرت را ببینی حتماً به قرآن سری بزن». گفتم: اسم قرآن را شنیده ام ولی تا به حال به آن سر نزده ام.
آقا هم مدّتی برای من قرآن خواند، آن هم با لحنی جذّاب و ملکوتی! چنان جذب آوای ملکوتی قرآنش شده بودم که یکسره و بی اختیار، اشک می ریختم! از همان جا حسابی شیفته ی قرآن شدم و اظهار داشتم؛
– امیدوارم من هم بتوانم قرآن بخوانم و از آن لذّت برده و استفاده کنم.
– گفت: به شرطی می توانی از این کتاب بهره ی کامل ببری که اصل و ریشه ی آن را بپذیری. گفتم: اصل و ریشه ی این کتاب چیست؟ آن وقت برایم سلسله ی پیامبران الهی را توضیح داد که از حضرت آدم علیه السلام آغاز شده و با حضرت محمّد صلی الله علیه و آله پایان می پذیرد.
حضرت محمّد صلی الله علیه و آله هم جانشینانی دارد که آقای علی بن موسی الرّضا، هشتمین جانشین ایشان است. و من باید همان گونه که حضرت عیسی علیه السلام را پذیرفته ام، سایر پیامبران و جانشینان آخرین پیامبر را نیز بپذیرم. در این صورت است که ایمانم کامل شده و می توانم از قرآن، بیش ترین بهره را ببرم… من که با حرص و ولع به سخنان جوان کانادایی گوش می دادم با کنجکاوی فراوان پرسیدم: خب، آقا چیز دیگری هم برای تو فرمودند؟
– بله، ایشان پنج اصل اعتقادی را به من فهماندند. خب، آن پنج اصل چه بودند؟ کاغذی را که پس از مکاشفه بر روی آن چیزهایی را یادداشت کرده بود از جیبش درآورد و از روی آن خواند: «توحید، نبوّت، عدل، امامت و معاد».
بعد هم اعتقاد به قیامت را شرح داد و گفت: من تا کنون این پنج اصل را در هیچ سبک و روش دینی نشنیده بودم! درباره ی اسم دین برای شما توضیحی نداد؟
– اتفاقاً چرا. زیرا من پرسیدم؛ «دین شما چه دینی است؟» و ایشان پاسخ داد: «دین اسلام. و تا کسی مسلمان نباشد در دنیا و آخرت، خوشبخت نخواهد شد».
– خب تو چه کردی؟
– من هم به دست ایشان مسلمان شدم. با هیجان و شگفتی و با حالتِ ذوق زدگی سؤال بعدیم را مطرح کردم: چه گونه مسلمان شدی و چه کلماتی را بیان کردی؟
– من برای اوّلین بار این کلمات را یاد گرفتم و با بیان آنها مسلمان شدم. .. و آن گاه با زبان عربی شکسته گفت:
«اَشهَدُ اَن لااِلهَ اِلَّااللهُ، وَ اَشهَدُ اَنَّ محَمَّداً رَسولُ الله، وَ اَشهَدُ اَنَّ عَلِیّاً وَلِی اللهُ».
من هم خیلی خسته اش نکردم و گذاشتم در حال خودش باشد. آن شب را آرام گرفتیم و استراحت کردیم. وقتی من طبق عادت، پیش از اذان صبح ازخواب بیدار شدم تا به حرم امام رضا علیه السلام مشرّف شوم، او هم بیدارشد و پرسید:
– کجا می روی؟
– می روم به دیدارعلی بن موسی الرّضا علیه السلام.
– صبر کن! من هم با تو می آیم.
– تو که همین چند ساعت قبل با او صحبت کردی آن هم به مدّت یک ساعت و نیم…
– ولی من خیلی حرف های دیگر هم دارم که باید با او بزنم. حرف های من به این زودی ها تمام نمی شود.
وقتی دوباره در قسمت بالا سرِ حضرت علیه السلام ایستاد و به ضریح زُل زد، دوباره ارتباطش با امام رضا علیه السلام برقرار شد و شروع کرد به صحبت کردن. حرف هایش که تمام شد، وضو گرفت و به نماز ایستاد و بی آن که کسی قبلا به او حمد و سوره و سایر کلمات عربی نماز را یاد داده باشد نماز خواند با زبان عربی لهجه دار و شکسته بسته! بعد هم گفت:
در پایان دیدارم با آقای علی بن موسی الرّضا، گفتم:
– دلم می خواهد بازهم به دیار شما بیایم. گفت:
– تو بازهم به دیدار من خواهی آمد، امّا شما در کانادا دوستانی داری، و من شما را نماینده ی خودم در آن جا قرار می دهم تا آن ها را هم به راه ما دعوت کنی.
تا تهران هم با او همراه بودم. اکنون در تورنتو است و هرشب به همراه جمعی که توسط او مسلمان شده اند به مسجد می رود.(صبوری،کرامات امام رضا علیه السلام،ج ۱،صص۱۲۵-۱۴۵)
همه این کرامات و معجزات نشان می دهد که امامان معصوم علیهم السلام عین اللّه، اُذن ا…، یدا… هستند و قدرت آنها درحال حیات و ممات هیچ تفاوتی ندارد و به هرکس به اندازه باور و اعتقاد قلبی اش توجه می شود، پس چه چیز بهتر از اینکه باور قلبی خود را به این گوهرهای نورانی و چراغ های هدایت عمیق تر کنیم و از آنها بخواهیم که در پیمودن صراط مستقیم وپیمودن زندگی دنیا وآخرت ما را یاری نمایند.
کتابنامه:
– قرآن مجید
– البحرانی الاصفهانی، عبدالله، عوالم العلوم و المعارف و الاحوال عن آلایات و الاخبار و الاحوال امام علی بن موسی الرضا علیه السلام، جلد ۲۲، ۱۴۳۰ هجری قمری
– حسن زاده آملی، هزار و یک کلمه، جلد ۱
– حجت الاسلام احمدی، محسن، ترجمه عوالم العلوم، ترجمه عوالم العلوم، بنیاد فرهنگی هنری امام رضا علیه السلام، اول ۱۳۹۱
– دهخدا، علی اکبر، فرهنگ لغات فارسی دهخدا
– صبوری، حسین، کرامات امام رضا علیه السلام ،ج(۱)،صبوری
– صبوری، حسین، کرامات امام رضا علیه السلام،ج (۲)،صبوری
– احمدی، حجۀ الاسلام و المسلمین محسن،
– معین،فرهنگ لغات معین
ثبت دیدگاه